آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
باغ سفید
شعر.علمی.طنز.پند
به دفترهای خودسنجاق کردند،پر پروانه وسنجاقکی را؟
خــدا پر داد تا پـــرواز باشــد،گـــلویی داد تا آواز باشــد
خدا می خواست باغ آسمان ها،به روی ماهمیشه بازباشد
خدابال وپر وپروازشان داد،ولی مردم درون خود خزیدند خداهفت آسمان باز راساخت،ولی مردم قفس راآفریدند...
وای باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست lسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ. می پرد ،برق نگاهم تا دور وای باران پر مرغان نگاهم را شست خواب رویای فراموشی هاست خواب را دریابیم که در ان دولت خاموشی هاست من شکوفایی گلهای امیدم رادر رویاهایم می بینم و ندایی که به من می گوید گرچه شب تاریک است، می قوی دار ، سحر نزدیک است .
مگسی را کشتم
خسته ام زین همه تـــــکرار چرا می خندی؟
گشــــــته ام همــــدم دیوار چرا مــــی خندی؟ برنمـــــی آیــــد از آن کنــــج قـــــفس آوازی زده بر حنــــجره ی مــار چرا مـــــی خـندی؟ سوخت پروانه ی بیچاره ازآن خنده ی شمع رفــــته گل در بغل خــــار چرا مــــی خـندی؟ می کـند پوست این غنچه ی گل،سردیـه دی شــــده در برف گرفتار چرا مــــــی خنـــدی؟ رفــــت آن یار عزیز و نرسیـــــدم بــه وداع مـــــی زنم بر سر ودستار چرا می خــندی؟ زده شد بر لـب اندیشه ی من قفل ســـکوت دست از این قهقهه بردار چرا مـــی خندی؟
کاش مـــی شد سرزمین عــــشق را, در میان گام ها تقـسیم کرد...
کاش مــــی شد با نگاه شاپرک ,عــــشق را بر اسمان تفهیم کرد...
کاش مــــی شد بادوچشم عاطــــفه, قلب سرد اسمان را ناز کرد...
کاش می شد با پری ازبرگ یاس ,تا طلوع سرخ گل پرواز کرد...
کاش مــــی شد با نسیم شامگاه, برگ زرد یاس ها را رنگ کرد...
کاش مـــی شد با خزان قلــب ها, مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد...
کاش می شد در سکوت دشت شب, ناله ی غمگین باران راشنید...
بعد دســـت قطره هایش را گرفــــت ,تا بهـــار ارزوها پر کشید...
کاش مـــی شد مثل یک حس لطیف, لابه لای اسمان پرنـور شد...
کاش مـــی شد چادر شب را کشید, از نقاب شوم ظلمت دور شد...
کاش مـــی شد در میان ژاله ها ,جرعه ای از مهربانی را چشید... در جواب خــوب ها جان هدیه داد, سختی و نامـهربانی را شنید...
ترکم مکن حتی برای یک روز
همه ذرات هستي ، محو درروياي بي رنگ فراموشيست .
نیا باران زمین جای قشنگی نیست...
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفـــت فروغ فرخزاد... ادامه مطلب ...
کوچه
بی تو مهتاب شبی بازاز آن کوچه گذشتم همه تن چشم شــدم خیره به دنبال تو گشـــتم
بقیه شعر در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... شب که جوی نقره ی مهتاب بی کران دشـــت را دریاچه مــی سازد من شـراع زورق اندیشه ام را مــی گشایم در بــاد... شب که آوایـــی نمـــی اید از درون خامش نیزار های ابگیر ژرف من امید روشن ام را همچو تیغ افتابی می سرایم شاد... شب که می خواند کسی نومید من ز راه دور دارم چشم با لب سوزان خورشیدی که بام خانه همسایه ام را گم می بوسد!
دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند که پر پاک پرستو ها را بشکستند، وکبوتر ها را،آه کبوتر ها را... دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند... شیشه ی پنجره را باران شست! از دل من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست؟ اسمان سربی رنگ... من درون قفس سرد اتاقم بی نگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست...
ادامه مطلب ... |
|||
|